روایتی واقعی از زندگی دختری پر تلاش در یکی از دورافتاده ترین نقاط سیستان و بلوچستان که حالا الهام بخش نسل خود شده است
پرده اول؛ کودکی در بوسهی موجها
عابده از همان کودکی عاشق ساحل و دریا بود. رمین، روستایی کوچک و آرام در نزدیکی چابهار یکی از شهرهای استان سیستان بلوچستان است جایی که باد شرق همیشه بوی نمک و شن خیس میداد و صدای موجها مثل آهنگ پشت سر مردم نجوا میکرد و آرزوهای کوکانش همانند موج های دریای نیلگونش عمر چندان طولانی ای در خیال بچه ها نداشت.
خانهی عابده کوچک و گِلی بود، سقف کوتاه و حیاطی پر از خاک نرم و چند گلدان خشک داشت.
پدرش، رحمت، مردی قدبلند و صامت، هر صبح با قایقش به دل دریا میزد. مادرش، بیبی سارا، پشت دار قالی مینشست و با انگشتان ترکخورده نخها را میکشید و گاهی نگاهش به عابده میافتاد؛ نگاهی پر از نگرانی و پرسشهای بیپاسخ.
پرده دوم ؛ رؤیاهای پنهان در باد شرق
عابده دوازده ساله بود؛ لاغر، تیرهپوست و چشمانی که همیشه به افق دوخته میشدند. روزهایش شبیه هم میگذشت، مدرسه، کمک به مادر، کارهای خانه. اما دلش همیشه جایی دیگر بود. روی صخرههای ساحل مینشست، پاهایش را روی شنها میکشید و به موجها نگاه میکرد، موجهایی که با خود هزار قصه و هزار سؤال میآوردند.
عابده رؤیاهای بزرگ داشت، اما جایی برای تحققشان وجود نداشت. دختر بودن در رمین یعنی محدودیت؛ یعنی باید در همان خانه و همان کوچه و همان آیندهی از پیش تعیینشده میماندی.
با این حال، در دلش همیشه چیزی بیدار بود. هر موج، هر نسیم، هر صدای دوردست، وعدهای از دنیاهای ناشناخته بود، دنیاهایی که او آرزو داشت روزی تجربهشان کند.
شبها، وقتی باد از شرق میوزید و صدای خروش دریا با سکوت خانه و جیرجیر حشرات درهم میآمیخت، او روی پشتبام مینشست و چشمهایش را میبست.
میدانست دنیای بیرون از رمین بزرگتر است، اما نمیدانست دست سرنوشت چگونه قرار است برای دختری در یکی از دورافتاده ترین نقاط ایران تقدیری به زیبایی دریایی که هر روز را با صدای موجهای آن شب میکرد بنویسد.
پرده سوم؛ زنی که با واژهها وارد شد
پاییز تازه به رمین رسیده بود. باد از سمت دریا میوزید و بوی نمک را تا عمق کوچههای خاکی میبرد.
مدرسهی کوچک روستا، با دیوارهای گلی و نیمکتهای کهنهاش، دوباره پر از صدای بچهها شده بود.
در یکی از آن روزها، زنی از شهر آمد با عینکی ساده، لبخندی آرام و دفترهایی پر از برگههای انگلیسی.
اسمش مریم قدمی بود.
مدیر مدرسه گفت او قرار است درس زبان بدهد. بچهها در دلشان میخندیدند؛ چه نیازی به انگلیسی در رمین بود، جایی که هنوز برق قطع میشد و دریا نانشان را میداد؟
اما عابده از همان روز اول، شیفتهی واژههای تازه شد.
او با دقت به دهان مریم نگاه میکرد تا تلفظها را یاد بگیرد؛ برایش، کلمههایی مثل sea و wind فقط لغت نبودند پنجرهای بودند رو به جهانی که نمیشناخت.
بعد از کلاسها، گاهی کنار تختهسیاه میماند تا سوالی بپرسد، اما در واقع فقط میخواست بیشتر با مریم حرف بزند.
مریم هم فهمیده بود در نگاه آن دختر ۱۲ ساله چیزی از جنس عطش بود، عطشِ فهمیدن و بودن.
چند هفته گذشت. روزی مریم، بعد از کلاس، از کیفش تختهای باریک و چهارچرخ بیرون آورد.
بچهها با تعجب نگاه کردند.
“این چیه خانم؟”
مریم خندید و گفت:
“یه اسکیتبرده. یه چیز کوچیک که زیر پاست اما حکم دو تا بال واسه پرواز رو داره.”
حیاط خاکی مدرسه برای این بازی عجیب بود، اما او بیپروا پا روی تخته گذاشت و چند متر لغزید.
خندهاش مثل نسیم پخش شد میان درختهای نخل.
بچهها ذوق کردند و صف کشیدند تا امتحان کنند.
عابده اما تماشایش میکرد با نگاهی که میان ترس و شوق در نوسان بود.
چند روز طول کشید تا جرأت کرد بگوید:
“خانم، منم میتونم یاد بگیرم؟”
مریم گفت:
“میتونی هرچیو یاد بگیری، فقط باید زمین خوردن رو قبول کنی.”
و عابده زمین خورد بارها.
زانوهایش زخم شد، کف دستش تاول زد، اما لبخندش نریخت.
در هر بار افتادن، یاد حرف مریم میافتاد که گفته بود:
“هر تعادلی، از یه سقوط شروع میشه.”
تا بهار بعد، عابده دیگر روی اسکیت راه میرفت مثل پرندهای که تازه بال درآورده.
روزی در ساحل، موقعی که بچهها اسکیتبردها را به دست گرفته بودند و روی جادهی کنار دریا تمرین میکردند، مریم به موجها اشاره کرد و گفت:
“میدونی عابده؟ اونجا هم یه تخته هست… فقط بزرگتر. بهش میگن موجسواری.”
عابده لحظهای به دریا خیره ماند.
آب آبیِ تیره بود، صدای موج مثل نفس کشیدن زمین.
آرام گفت:
“آدم میتونه روش وایسه؟”
مریم لبخند زد:
“آره. سخته، اما میشه. من بلدم، اگه بخوای یاد بگیر.”
آن شب عابده تا دیر وقت بیدار ماند.
هر موجی که به ساحل میکوبید، انگار در دلش میگفت:
“بلند شو. وقتشه.”
صبح فردا، او کنار دریا ایستاده بود.
نه با دفتر و کتاب، نه با اسکیت بلکه با نگاهی تازه.
و مریم با تختهای روی دوش، آرام از دور نزدیک میشد…
تا دریا، به زودی، کلاس جدیدشان شود.
پرده چهارم؛ تمرین برای رام کردن دریا
صبحِ نخست، هوا هنوز گرگومیش بود.
مه نازکی روی ساحل خوابیده بود و موجها بیوقفه میکوبیدند به ماسههای خیس.
عابده با پای برهنه روی شن ایستاده بود و تختهی موجسواری را با هر دو دست گرفته بود.
دستهایش میلرزید نه فقط از سرما، بلکه از ترس.
مریم کنار او ایستاد. لبهایش را به لبخند بسته بود، اما نگاهش جدی بود.
گفت:
“دریا ترسوها رو پس میزنه، ولی صادقها رو بغل میکنه. تو باید بهش بگی ازش نمیترسی.”
عابده چیزی نگفت. فقط سرش را تکان داد و تخته را آرام روی موج گذاشت.
اولین بار که پا رویش گذاشت، موجِ ریز او را انداخت.
دومین بار، آب سرد تا گلویش بالا آمد.
سومین بار، موج او را چند متر عقب برد.
اما هر بار که زمین خورد، صدای مریم میآمد:
“بلند شو! هر بار که بیفتی، یه قدم به ایستادن نزدیکتری!”
روزها گذشت.
آفتاب پوستش را تیرهتر کرد، موهایش بوی نمک گرفت، و زخمهای روی پایش دیگر نمیسوختند.
مردم روستا میدیدندش و میگفتند:
“دختر دیوونهست، داره خودش رو غرق میکنه!”
اما عابده حالا فهمیده بود که هیچ چیز در دنیا شیرینتر از شکست خوردن برای رؤیاست.
یک روز باد شدید شد.
موجها بلندتر از همیشه، و آسمان خاکستری.
مریم گفت:
“امروز سختترین روزه. اگه امروز بتونی وایستی، دیگه هیچ موجی حریفت نیست.”
عابده گفت:
“میترسم… اگه بیفتم؟”
مریم لبخند زد:
“پس بیفت. اما اینبار با دلِ پر بیفت.”
موج آمد، سهمگین، مثل دیوی که از دل دریا برخاسته باشد.
عابده تخته را گرفت، دوید، پرید، و موج او را بلعید.
چند لحظه فقط تاریکی بود و صدای خفگی.
اما بعد، نوری از میان آب گذشت.
او با تمام توان خود را بالا کشید، ایستاد، بدنش لرزید، باد به صورتش خورد…
و برای اولین بار، روی موج ماند.
جهان، در آن چند ثانیه، از حرکت ایستاده بود.
مریم از ساحل فریاد زد،
و عابده، با چشمانی خیس از آب و اشک، فریاد زد:
“من میتونم!”
از آن روز، دریا دیگر برایش دشمن نبود.
هر موج، درسی بود؛ هر افتادن، تمرینی برای برخاستن.
تا آنجا که وقتی دیگران برای تفریح به ساحل میرفتند، او با جدیت، از طلوع تا غروب تمرین میکرد.
حتی وقتی تخته شکست، حتی وقتی تب کرد،
حتی وقتی مریم مجبور شد چند هفتهای به چابهار برود و او تنها تمرین کند.
در دل شب، وقتی صدای موجها از دور میآمد،
عابده روی پشتبام خانهشان مینشست، پاهایش را آویزان میکرد و به دریا نگاه میکرد.
در تاریکی، زیر لب میگفت:
“یه روز من با باد یکی میشم.”
و آن روز نزدیک بود…
پرده پنجم؛ شبِ رفتن، روزِ باد
بوی ماهی تازه و بنزینِ قایق، همهجا پیچیده بود.
باد گرم از سمت دریا میوزید و پرچمهای رنگیِ نصبشده کنار اسکله را میلرزاند.
تابلوِ بزرگی روی ساحل نوشته بود:
“مسابقات استانی موجسواری – چابهار“
وقتی مریم خبر را آورد، عابده باور نکرد.
داشت تختهاش را با پارچهی خیس پاک میکرد که مریم با لبخند گفت:
“اسمتو نوشتم برای مسابقه. یه سهمیه آزاد داریم،.”
عابده خشکش زد.
“من؟ یعنی… منِ عابده؟!”
مریم گفت:
“آره دختر دریا. حالا وقتشه همه ببینن چی بلدی.”
آن شب، وقتی به خانه برگشت، مادرش جلوی چراغ نفتی نشست و گفت:
“چابهار؟ تنهایی؟”
عابده آرام گفت:
“با مریمخانم میرم. قول میدم مراقب باشم.”
مادر نگاهش کرد، سکوتی طولانی بینشان افتاد.
در چشمان مادر، هم ترس بود، هم غرور.
او میدانست دخترش دیگر آن بچهی خجالتی نیست؛
او حالا کسی بود که با موجها حرف میزد.
صبحِ رفتن، روستا بیدار بود.
بچهها جمع شده بودند، پیرزنها دعا میخواندند، و پدرِ عابده با چشمانی خیس گفت:
“برگردی، با افتخار برگرد.”
اتوبوس از جادههای باریک و خاکی رمین بیرون زد و در گرمای ظهر پیچید به سمت جنوب.
عابده کنار پنجره نشسته بود، چشم دوخته به منظرهای که هر لحظه عوض میشد؛
کوههای کوتاه و خشک، نخلهای پراکنده، و گاهی برق آبیِ دریا از دور.
باد گرم از لای پنجرهی نیمه باز میوزید و بوی نمک و قیرِ آسفالت داغ را با خودش میآورد.
مریم روی صندلی کناری بود.
کتاب راهنمای مسابقات را در دست داشت، ولی نگاهش بیشتر به عابده بود تا به صفحات کتاب.
گاهی آرام میپرسید:
“استرس داری؟”
و عابده فقط شانه بالا میانداخت.
اما درونش غوغا بود؛
از همان صبح، دلش تند میزد، انگار دریا از حالا صدایش میزد.
چابهار که رسیدند، هوا سنگین بود از بوی نم و باد.
تابلوهای رنگی مسابقه در ساحل نصب شده بود و روی ماسهها دخترهایی با تختههای براقشان تمرین میکردند.
لباسهایشان مارکدار، تختههایشان تازه و برقافتاده.
عابده تختهی کهنهاش را محکمتر بغل کرد.
با خودش گفت: “تو هم همینی که داری، کافیه.”
خوابگاهشان نزدیک ساحل بود؛ ساختمانی دو طبقه با پنجرههایی که رو به دریا باز میشد.
اتاقها شلوغ بودند، صدای خنده و پچپچ میآمد، و نور مهتاب از لای پردهها میلغزید.
عابده گوشهی تختش نشست،
به تختهاش تکیه داد و دلش گرفت.
همه چیز بزرگتر از او بود شهر، مسابقه، آدمها.
ساعت از یازده گذشته بود که دیگر نتوانست در اتاق بماند.
آهسته از زیر پتو بیرون خزید، کفشهایش را برداشت و در را آرام باز کرد تا بقیه بیدار نشن.
راهرو بوی نم گرفته بود و نور زرد چراغ تهش مثل فانوس سوسو میزد.
وقتی پا به بیرون گذاشت، باد خنک شبانه در موهایش پیچید.
دریا روبهرو بود سیاه، گسترده، آرام و بیپایان.
صدای موجها مثل صدای نفس کشیدن زمین میآمد.
پاهایش را در شن فرو کرد و جلو رفت تا جایی که کف پاهایش خیس شد.
به دریا نگاه کرد.
لبخندی زد و با صدایی که خودش هم نمیدانست از کجای دلش بیرون آمده گفت:
“سلام رفیق… فردا باید باهات بجنگم.”
موجی آمد و تا زانوهایش بالا رفت.
عابده خندید.
“قول میدی نترسونیم؟ من از رمین اومدم، از یه روستای کوچیک…
تا برسم اینجا هزار بار افتادم، هزار بار خوردم زمین.
ولی تو تنها جایی بودی که یادم دادی دوباره بلند شم.”
دستش را روی آب گذاشت.
موج آرام عقب رفت، مثل اینکه به حرفهایش گوش میداد.
“فردا میام بینت، نه برای بردن، برای بودن.
اگه منو بزنی، بدون که خودت یادم دادی چجوری بلند شم.”
سکوت.
فقط صدای باد و دریا.
ماه میان ابر پنهان و پیدا میشد.
عابده نفس عمیقی کشید، چشمهایش را بست و بوی نمک را در سینه پر کرد.
احساس کرد سبک شده، انگار دلش را در همان موجها جا گذاشته.
وقتی برگشت سمت خوابگاه،
موهایش خیس و لبهایش آرام بود.
از پشت، دریا موج زد و صدایی آورد شبیه خداحافظی.
و او لبخند زد.
فردا قرار بود روز دیگری باشد؛
روزی که دریا برای اولین بار، صدای عابده جدگال را بشنود.
پرده ششم؛ روزی که دریا گوش سپرد
صبحِ مسابقه، رمین بوی هیجان میداد.
باد آرامی از سمت دریا میوزید و پرچمها را در ساحل میرقصاند.
عابده ، از صدای هماتاقیها که با شوخی و خنده آماده میشدن، بیدار شد.
اما خودش، ساکت بود. درونش پر از صدا بود صدای امواج، صدای تپش دل، و صدای کوچک اما قاطع ذهنش که میگفت:
“امروز وقتشه…”
تختهاش را کنار در گذاشت، لباسش را پوشید و جلوی آینه مکث کرد.
چهرهاش آرام بود، اما چشمهایش برق خاصی داشت برق کسی که از مسیر سخت برگشته، اما هنوز ایستاده است.
در مسیر تا ساحل، زمین زیر پایش نرم بود و بوی نمک در هوا پخش.
مریم از دور با آن لبخند آرام همیشگیاش صدا زد:
“عابده! یادت باشه موج دشمن نیست، باید باهاش برقصی.”
عابده فقط سری تکان داد. در گلویش چیزی مانده بود که نه اشک بود، نه کلمه.
نامش که از بلندگو پخش شد، زمان برایش کند شد.
همهچیز جمعیت، فریادها، صدای باد در پسزمینه محو شد.
پا در آب گذاشت، سردی آن تا استخوانش رفت، اما در دلش آتشی روشن شد.
تخته را روی موج گذاشت. اولین موج آمد، بیرحم و تند.
تعادلش را از دست داد و در آب فرو رفت.
لحظهای که زیر آب بود، تنها صدای قلبش را شنید.
وقتی بالا آمد، خورشید روی چهرهاش افتاده بود و لبخند زد؛
لبخندِ زنی که تصمیم گرفته، هرچند هزار بار بیفتد، باز بایستد.
موج بعدی آمد بلند، خشمگین، زیبا.
عابده خم شد، پاها محکم، بدن سبک، و نگاهش به افق.
همهی تمرینها، زمینخوردنها، اشکهای پنهان، و حرفهای مریم در ذهنش میچرخید.
“نترس، موج به کسی رحم نمیکنه، ولی به جسارت تعظیم میکنه.“
و آن لحظه، دریا تعظیم کرد.
تختهاش روی آب میلغزید، باد موهایش را میپراکند و جمعیت فریاد میزد.
در میان هیاهو، عابده خودش را ندید دختر کوچکی از روستای کنار مرز را دید که روی موج ایستاده بود و با دریا حرف میزد.
وقتی به ساحل برگشت، پاهایش میلرزید اما دلش آرام بود.
مریم بغلش کرد، صدای داوران در فضا پیچید:
“نفر دوم… عابده جدگال از رمین!”
دوم شد.
اما در آن لحظه، هیچکس دوم را نمیدید.
همه فقط دختری را میدیدند که با موجهای بلوچستان رقصیده بود.
عابده به افق نگاه کرد، لبهایش نمکی بود از اشک و دریا.
آرام گفت:
“من دوم شدم… ولی دلِ دریا، منو اول صدا زد.”
پرده هفتم؛ بازگشت باد به رمین
وقتی مینیبوس از جادهی خاکی پیچید و به رمین رسید، آفتاب غروب کرده بود.
باد ملایمی از سمت دریا میوزید و غبار طلایی غروب روی سقف خانههای گِلی نشسته بود.
عابده جدگال سرش را از پنجره بیرون آورد؛ روستا همان بود، اما برای او دیگر “همان” نبود.
مادرش دم در ایستاده بود، روسریاش را محکمتر گرفت و لبخند زد —
لبخندی آرام و لرزان، از آن لبخندهایی که هم بغض دارد، هم افتخار.
پدر، که همیشه کمحرف بود، فقط گفت:
“خسته نباشی، دخترم.”
و همین سه کلمه برای عابده از هر جایزهای بزرگتر بود.
روز بعد، وقتی برای خرید نان به دکان کوچک ته کوچه رفت، همه نگاهش میکردند.
پیرزنها زیر لب میگفتند: “این همون دخترهس که رفت مسابقه؟”
بچهها دنبالش میدویدند، میخواستند تختهی موجسواریاش را ببینند.
مردها هنوز وانمود میکردند که بیتفاوتاند،
اما در نگاهشان چیزی شبیه احترام تازه پیدا شده بود —
احترامی که سالها بود در آن خاک فراموش شده، برای یک زن وجود نداشت.
چند روز بعد، عابده تختهاش را برداشت و به ساحل رفت.
آب آرام بود، مثل دوستی قدیمی.
اما این بار تنها نبود —
سه دختر کوچک با دامنهای رنگی و روسریهای بلند پشت سرش میآمدند.
یکی ازشان گفت:
” عابده، به ما هم یاد میدی؟”
و عابده خندید، از آن خندههای واقعی که از ته دل میجوشد.
تخته را روی شن گذاشت و گفت:
“اول باید یاد بگیرین زمین بخورین، بعدش یاد میگیرین چطور بایستین.”
آفتاب بالا میآمد، موجها آرامتر شده بودند، و باد دوباره بوی زندگی میآورد.
عابده میان خندهی بچهها، به دوردست نگاه کرد؛
آنجا که دریا و آسمان یکی میشد، حس کرد که خودش هم بخشی از آن شده —
نه فقط دختری از رمین،
بلکه صدایی که در باد مانده،
صدایی که میگوید:
“برای ایستادن، فقط باید یکبار دلِ دریا رو صدا بزنی.”